مسافران پارسی

زن درشاهنامه فردوسی مظهردانایی وهوشمندی است.

مسافران پارسی

زن درشاهنامه فردوسی مظهردانایی وهوشمندی است.

ای وای مادرم..

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست

مراببخش مادر
که نتوانستم حتی ذره ای ازدردت رامرحم نهم
 یاغمخواردل تنگت باشم..
نظرات 10 + ارسال نظر
زمزمه باران... سه‌شنبه 3 فروردین 1395 ساعت 02:21 http://www.baran-bahari.mihanblog.com/

دلت بسپر به خدا...
خدا میدونه...
خدایا در ندانستن من تلاطم هاست و در دانستن تو آرامش..
تلاطمم را به آرامش تبدیل فرما..

آبجی کیارا درک این شرایط تو برام خیلی سخته...آدمی که تو میدان نیست هی بگه لنگش کن...
آبجی کیارا نمیدونم خدا چه تقدیری برامون رقم میزنه اما هیچ وقت ناامید نشو و صبرت از دست نده..
لطفا مراقب دلت باش...
مادرت سپردم به خدا...
آبجی کیارا...میدونم تحمل دیدن مریضی مادر یعنی چی...
خودمم این دوران داشتم..سخته خیلی سخت...
اما از من فقط اینو گوش بده از خدا نبر...
توکلت از دست نده...صبر کن..صبر..صبر...
لطفا نشکن..

به خدا هم متوسل شده ام اما حیف

دلِ بی رحمِ تو اغوا شدنی نیست که نیست...

#آرش_مهدی_پور

خدای مرده دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 13:06 http://victoryasworld.blogfa.com/post-6.aspx

شعرپایینودوست داشتم ولی این یکی مطلبتوبهترباهاش ارتباط برقرارکردم
به منم سربزن

مرسی ازحضورت

نرجس دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 10:19 http://khaneyeyasenarges.persianblog.ir/post/99/

سلام کیارای عزیزخیلی ناراحت شدم

سلام مرسی ازهمدردیت دوست من

زمزمه باران... دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 08:32 http://www.baran-bahari.mihanblog.com/

آجی جون کاش بتونم کاری کنم که غم های دلت از بین ببرم...
فدای دلت..

آجی جان دیگه هیچی حس نمیکنم انگاربیحسی قوی زدن به روحم

زمزمه باران... دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 08:30 http://www.baran-bahari.mihanblog.com/

سلاااام آبجی کیارا...خوبی؟؟
عزیزم به فارسی بنویس زیره...
اعتماد به خدا شاید کوهها را کوچک نکند...امااااا...بالا رفتن از آن ها را آسانتر میکند...
قالب جدید مبااااارک...
نگرانیت شب بسپار به خدا...
آسوده بخواب...
خدا بیدار ست...

سلام آجی بارون عزیز
مرسی شماخوبی؟
کاراین تعارفات گذشته آجی
خودموواسه هراتفاقی آماده کردم چون دکتردیشب به دائیم گفت دیگه عمل هم فایده نداره چون اینقدردیرشده که بیماری وخیم شده وعمل جواب نمیده
بندنافم ازآسمان بریده..

احسان دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 02:03

این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش 
منزل مبارکت.

احسان دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 02:02

او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.

***

احسان دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 02:01

***

او مُرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت: 
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.

***

پدر..مادر..چه برسرسرنوشت من خواهدآمدخدا..

احسان دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 01:58

هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

احسان دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 01:42

در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم

***

وای نگو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.